لحظات زیبای زندگی

خیلی دوستت دارم...سیشو اینوپی!!!

«فلش بک به 12 سال قبل»
-مامان من میرم کتاب خونه....*آروم*
مامانم سمتم اومد و موهایم را کمی نوازش کرد
مامانم:باشه دخترم برو مراقب خودت باش *لبخند لطیف*
یه لبخند محوی زدم و با قدم های اهسته سمت کتابخانه میرفتم بعد حدودا یه ربع رسیدم به کتابخانه و در ان را باز کردم که در برای یک ثانیه یه صدا داد و بعد واد کتابخانه شدم، رفتم سمت میزی که پشت اون مدیر کتابخانه بود
+سلام به کتابخانه خوش اومدی چطور میتونم کمکت کنم؟!
-خب من کتاب( در اعماق تاریکی)جلد چهارم رو میخواستم دارید؟! *حالت سرد*
+ا.. البته که داریم راهرو رو که میری کمد چهارم بپیچ سمت چپ طبقه پنجم داره! *لبخند*
-آریگاتو.... *یه تشکر کردم و رفتم*
همینجور که میرفتم رسیدم به کمد چهارم و پیچیدم چپ و کتاب رو دیدم اما دستم که روی کتاب بود یکی دستش را روی دستم گذاشت انکار اونم دنبال همون کتاب بود
~آ... ببخشید تو بردار
-نه نه تو بردار
چند لحظه به هم خیره شدیم و بعد
-خب بیا باهم بخونیمش *ناخداگاه لبخند زدم*
~اگه مشکلی نداری... باشه*لبخند کوچیکی زدم*
کتاب رو برداشتم و روی میز گذاشتم، دوتا صندلی کنار هم بود و من و اون پسر کنار هم نشستیم و مشغول خوندن کتاب شدیم
~ببخشید میپرسم ولی اسمت چیه؟!
-نه موردی نیست...اسمم کایوراست
~سیشو اینوپی! *خودم رو معرفی کردم*

ادامه داره که گذاشتم الان!!
دیدگاه ها (۱)

لحظات زیبای زندگی

سفر جنگلی

....

🪦⛓️𝓼𝓪𝓷𝓸 𝓶𝓪𝓷𝓳𝓲𝓻𝓸 ⛓️🪦ᴠᴏʟᴜᴍᴇ : ▮▮▮▮▮▮▯▯▯♫♪.ılılıll|̲̅̅●̲̅̅|̲̅̅=...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 20ویو جیهوپنور چراغ‌های...

شوهر دو روزه. پارت۷۴

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط